عد از اینکه از افغانستان راهی ایران شدیم، زندگی ما پراز سختی شد. بابا قرار بود برای من و خواهر و برادرم کفش نو بخره؛ از ذوق داشتن کفش نو شبها خوابمون نمی برد. سال نو شد ولی هیچ خبری از کفش نو نشد؛ بابا همش امروز و فردا میکنه ولی نگاههای پر از غصهاش رو میبینم، وقتی اینطوری میبینمش دیگه دلم چیزی ازش نمیخواد. می دونی خداجون، بابا گفته هرچیزی رو از خدا بخوای بهت میده پس من آرزو میکنم ما هم بتونیم کفشای نو داشته باشیم.
بیایید سقفی باشید برای رویاهای معصومانه و کودکانهشان؛ شاید خداست که با زبان شما میخواهد حرف بزند.